بجاست شکوهٔ ما تا ره فغان خالیست


زمین پراست دلش بسکه آسمان خالیست

سراغ بلبل ما زین چمن مگیرومپرس


خیال ناله فروش است و آشیان خالیست

غبار غفلت ما را علاج نتوان کرد


پر است دیده ز دیدار و همچنان خالیست

شکست رنگ به عرض تبسمی نرسید


ز ریشهٔ طربم کشت زعفران خالیست

دل شکسته ره درد واکند ورنه


لبم چو ساغرتصویر از فغان خالیست

سپهر حسرت پرواز ناله ام دارد


ز شوق تیر من آغوش این کمان خالیست

ز بسکه منتظران تو رفته اند ز خویش


چون نقش پا زنگه چشم بیدلان خالیست

جهان چو شیشهٔ ساعت طلسم فقر و غناست


پرست وقت دگرآنچه این زمان خالیست

زکوچهٔ نی و جولان ناله هیچ مپرس


مقام ناوک نازت در استخوان خالیست

دلی به سینه ندارم چو دانهٔ گندم


ازین متاع ، من خسته را دکان خالیست

به راه دوست ز محراب نقش پا پیداست


که جای سجدهٔ دلها درین مکان خالیست

درین هوسکده هرکس بضاعتی دارد


دعاست مایهٔ جمعی که دستشان خالیست

ز پهلوی پری کیسه قدرت است اینجا


به عجز شیشه زند سنگ اگرمیان خالیست

به رنگ نقش نگین بیدل ازسبکروحی


نشسته ایم و زما جای ما همان خالیست